سوسا وب تولز - ابزار رایگان وبلاگ

خبری-آموزشی

<?php wp_title(); ?>
سوسا وب تولز - ابزار رایگان وبلاگ

خبری-آموزشی

<?php wp_title(); ?>
33042

داستان پیامبران(6)

10- حضرت‌ عيسي‌(ع‌)

عيسي‌ از پيامبراني‌ است‌ كه‌ نامش‌ در قرآن‌ كريم‌ بسيار برده‌ شده‌ و در بيشتر آياتي‌كه‌ ذكري‌ از او شده‌ نامش‌ با فضيلت‌ و عظمت‌ توأم‌ گشته‌ و بعنوان‌ «عبدالله» و كلمة‌خدا و روح‌ خدا و تأييدشده‌ به‌ روح‌ القدس‌ و ساير افتخارات‌ مفتخر گشته‌ است‌.
مادرش‌ مريم‌ دختر عمران‌ يكي‌ از زنان‌ برتر عالم‌ است‌ كه‌ سوره‌اي‌ در قرآن‌ بنام‌او وجود دارد وخداوند از او مدح‌ نموده‌ است‌.
حضرت‌ عيسي‌ در بيت‌ اللحم‌ متولد شد و در سي‌ سالگي‌ نبوت‌ خود را ظاهركرد .با اينكه‌ او براي‌ تأييد تورات‌ مبعوث‌ شده‌ بود ولي‌ يهود با او مخالفت‌ مي‌كردندتا اينكه‌ توطئه‌ دستگيري‌ او را طرح‌ نمودند ولي‌ خداوند عيسي‌ را به‌ آسمان‌ بالا بردودرعوض‌ يكنفر ديگري‌ كه‌ شبيه‌ عيسي‌ بود دستگير كرده‌ وبه‌ صليب‌ آويختند.
حضرت‌ عيسي‌ در زمان‌ ظهور امام‌ عصر به‌ زمين‌ فرود آمده‌ واز ياران‌ امام‌ عصرخواهد شد.
به‌ سخنان‌ او با حواريون‌ توجه‌ فرمائيد:
«وقتي‌ مريم‌ با عيسي‌ در بغل‌ نزد مردم‌ آمد.مردم‌ گفتند اي‌ خواهر هارون‌!نه‌پدر تو مرد بدي‌ بود و نه‌ مادرت‌ بدكاره‌!پس‌ مريم‌ به‌ كودكش‌ اشاره‌ كرد!مردم‌گفتند:چگونه‌ با كودكي‌ كه‌ در گهواره‌ است‌ سخن‌ بگوئيم‌؟ناگاه‌ عيسي‌ گفت‌:من‌ بندة‌خدا هستم‌.خدا به‌ من‌ كتاب‌ داده‌ و مرا پيامبر قرار داده‌ است‌ و مرا هركجا باشم‌ بابركت‌ كرده‌ و سفارش‌ به‌ نماز وزكات‌ تا زنده‌ هستم‌ كرده‌ است‌.وسفارش‌ به‌ نيكي‌ به‌مادرم‌ كرده‌ و مرا ستمكار بدبخت‌ قرار نداده‌ است‌.وسلام‌ بر من‌ روزي‌ كه‌ به‌ دنياآمدم‌ و روزي‌ كه‌ مي‌ميرم‌ و روزي‌ كه‌ محشور مي‌شوم‌
«عيسي‌ از مردم‌ پرسيد چه‌ كسي‌ مرا در راه‌ خدا ياري‌مي‌كند؟حواريون‌ گفتندكه‌ ما ياوران‌ خدائيم‌ وبه‌ خدا ايمان‌ داريم‌»

سه‌ نماينده‌ حضرت‌ عيسي‌(ع‌)

در حالات‌ حضرت‌ عيسي‌(ع‌)مي‌نويسند،كه‌ او دونفر را براي‌ تبليغ‌ به‌ شهرانطاكيه‌ فرستاد تا حاكم‌ ومردم‌ آن‌ شهر را به‌ خداشناسي‌ دعوت‌ كنندوبت‌ پرستي‌ راكنار بگذارند.وقتي‌ آن‌ دو نفر نزد حاكم‌ شهر رفتند وهدف‌ خود را بيان‌نمودند،سلطان‌ ناراحت‌ شد ودستور داد تا آنها را در بتخانه‌ زنداني‌ كنند.حضرت‌عيسي‌(ع‌)بعد از اين‌ حادثه‌،وصي‌ خود شمعون‌ بن‌ صفا را به‌ انطاكيه‌فرستاد.شمعون‌ نزد سلطان‌ رفت‌.حاكم‌ از او پرسيد كيستي‌؟گفت‌ من‌ مردي‌خيرخواه‌ هستم‌ كه‌ شنيده‌ام‌ شما مردي‌ خيرخواه‌ هستيد!آمده‌ام‌ تا همدين‌ شمابشوم‌.حاكم‌ اورا پذيرفت‌ وشمعون‌ با حاكم‌ دوست‌ شد تا اينكه‌ روزي‌ شمعون‌ باحاكم‌ وجمعي‌ از وزراءبه‌ بتخانه‌ رفتند.همه‌ به‌ سجده‌ افتادند.شمعون‌ هم‌ به‌ سجده‌افتاد.آن‌ دو نفر زنداني‌ خواستند خود را به‌ شمعون‌ معرفي‌ كنند ولي‌ شمعون‌ آنها رامتوجه‌ كرد تا در فرصت‌ مناسب‌ آنها را آزاد نمايد.شمعون‌ از حاكم‌ پرسيد،اينهاخادم‌ بتخانه‌ هستند؟حاكم‌ گفت‌ خير اينها آمده‌ بودند تا مارا خداشناس‌ كنند.منهم‌آنها را زنداني‌ كردم‌.شمعون‌ گفت‌ مگر غير از خداي‌ شما،خداي‌ ديگري‌ هم‌هست‌؟گفت‌ نمي‌دانم‌ ولي‌ اينها مي‌گويند هست‌.شمعون‌ گفت‌ خوب‌ است‌ از اينهادليل‌ براي‌ ادعايشان‌ بخواهيم‌.حاكم‌ قبول‌ كرد وشمعون‌ از آنها پرسيد خداي‌ شماچكار مي‌كند؟گفتند خداي‌ ما كور را شفا مي‌دهد.شمعون‌ گفت‌ بتهاي‌ ماهم‌ شفامي‌دهند.حاكم‌ درگوش‌ شمعون‌ گفت‌ گمان‌ نمي‌كنم‌ بتهاي‌ ما شفا بدهند.شمعون‌گفت‌ شما كارت‌ نباشد اين‌ مطلب‌ را بمن‌ واگذاريد.سپس‌ بدستور شمعون‌ كور را به‌بتخانه‌ آوردند.شمعون‌ به‌ سجده‌ رفت‌ ودر سجده‌ در دل‌ گفت‌:خدايا!مقصود من‌توئي‌ كه‌ احد هستي‌ .خدايا اين‌ كور را شفابده‌!ناگاه‌ كور بينا شد.سلطلت‌ از كرامت‌شمعون‌ خوشحال‌ شدزيرا مي‌دانست‌ بتها نمي‌توانند شفا بدهند.شمعون‌ از آنهاپرسيد خداي‌ شما ديگر چه‌ مي‌كند؟گفتند مرده‌ را زنده‌ مي‌نمايد.شمعون‌ گفت‌ خداما هم‌ مرده‌ را زنده‌ مي‌كند.سلطان‌ گفت‌ آبروي‌ ما مي‌رود.شمعون‌ گفت‌ بياييد سرقبر پسر سلطان‌ برويم‌ اگر خداي‌ شما اورا زنده‌ كرد ما به‌ خداي‌ شما ايمان‌مي‌آوريم‌.همگي‌ سر قبر پسر سلطان‌ رفتند وآندونفر مبلغ‌ دعا كردند.ناگاه‌ پسرسلطان‌ زنده‌ شد.در اين‌ موقع‌ بود كه‌ طبق‌ شرط‌ ،سلطان‌ ووزرا وهمگي‌ ايمان‌آوردند.ومردم‌ شهر هم‌ همگي‌ ايمان‌ آوردند.

 



برچسب‌ها:

داستان پیامبران(5)

6- حضرت‌ يعقوب‌ (ع‌)و حضرت‌ يوسف‌(ع‌)

لقب‌ يعقوب‌ اسرائيل‌ بوده‌ كه‌ «اسرا»يعني‌ عبد وبنده‌ و«ئيل‌» يعني‌ خدا.او درسرزمين‌ كنعان‌ كه‌ نزديك‌ مصر است‌ زندگي‌ مي‌كرد ودوازده‌ پسر داشت‌ كه‌ بنيامين‌ويوسف‌ از يك‌ زن‌ بنام‌ راحيل‌ وبقيه‌ از همسر ديگر يعقوب‌ بودند.شبي‌ يوسف‌خوابي‌ ديد كه‌ باعث‌ حوادث‌ بسيار مهمي‌ در خانواده‌ يعقوب‌ گرديد كه‌ در ضمن‌آيات‌ زير به‌ آنها اشاره‌ مي‌شود.يعقوب‌ در 140سالگي‌ رحلت‌ كرد وبدنش‌ را در كناربدن‌ ابراهيم‌ در خليل‌ الرحمن‌ دفن‌ نمودند.
يوسف‌ پيامبر بر اثر حسادت‌ برادران‌ دچار سختيهايي‌ شد وبر اثر وسوسه‌شهواني‌ زنان‌ دچار زندان‌ شد ولي‌ بر اثر تقواي‌ الهي‌ عاقبت‌ به‌ حكمت‌ وپادشاهي‌رسيد.
گفته‌ شده‌ كه‌ روزي‌ يوسف‌،زليخا را كه‌ پير شده‌ بود ديد و از او علت‌ اذيتهايش‌ راپرسيد.زليخا علت‌ را زيبائي‌ يوسف‌ بيان‌ كرد.يوسف‌ گفت‌ اگر پيامبر اسلام‌ رامي‌ديدي‌ چه‌ مي‌كردي‌؟ناگاه‌ محبت‌ پيامبراسلام‌ در دل‌ زليخا افتاد وبه‌ اين‌ خاطرخدا او را جوان‌ كرد ويوسف‌ او را به‌ همسري‌ خود درآورد.عمر يوسف‌ 120سال‌ذكر شده‌ و جنازه‌ او تا زمان‌ موسي‌(ع‌)در مصر بود سپس‌ موسي‌ او را در فلسطين‌(خليل‌ الرحمن‌)دفن‌ نمود.
به‌ آيات‌ قرآن‌ در باره‌ اين‌ زيباترين‌ قصه‌ دقت‌ نمائيد:
«يوسف‌ به‌ پدرش‌ گفت‌:من‌ در خواب‌ ديدم‌ كه‌ يازده‌ ستاره‌ وخورشيد و ماه‌برايم‌ سجده‌ كردند.
يعقوب‌ به‌ او گفت‌:پسرم‌!اين‌ خواب‌ را براي‌ برادرانت‌ تعريف‌ نكن‌ كه‌مي‌ترسم‌ مكري‌ بر عليه‌ تو بكنند .حقيقتا شيطان‌ دشمن‌ آشكار انسان‌ است‌!خدا تورا برخواهدگزيد وبتو علم‌ تعبير خواب‌ مي‌آآموزد و نعمتش‌ را بر تو و آل‌ يعقوب‌تمام‌ مي‌كند همانطور كه‌ نعمتش‌ را بر اجدادت‌ ابراهيم‌ واسحاق‌ كامل‌ نمود.خدايت‌دانان‌ وحكيم‌ است‌.»
«پسران‌ يعقوب‌ به‌ او گفتند:اي‌ پدر!چرا ما را در مورد يوسف‌ امين‌ نمي‌داني‌در حالي‌ كه‌ ما خيرخواه‌ او هستيم‌؟او را با ما به‌ صحرا بفرست‌ تا بگردد وبازي‌ كند وما مواظب‌ او هستيم‌!
يعقوب‌ جوابداد:اگر او را با خود ببريد من‌ غمگين‌ مي‌شوم‌ ومي‌ ترسم‌ شما ازاو غافل‌ شده‌ و گرگ‌ او را بخورد!
آنها گفتند: با وجود ما نيرومندان‌ اگر گرگ‌ او را بخورد ما زيانكاريم‌!
(يعقوب‌ به‌ آنها اجازه‌ داد)و آنها يوسف‌ را بردند ودر چاه‌ انداختند!سپس‌شب‌ گريه‌ كنان‌ آمدند وپيراهن‌ خوني‌ نشان‌ يعقوب‌ دادند وگفتند كه‌ اي‌ پدر!ما به‌مسابقه‌ دو رفتيم‌ ويوسف‌ را نزد كالاها گذاشتيم‌ كه‌ گرگ‌ او را خورد و تو حرف‌ ما راقبول‌ نمي‌كني‌ حتي‌ اگر راست‌ بگوئيم‌!
يعقوب‌ گفت‌:اين‌ چنين‌ نيست‌ ونفستان‌ اين‌ كار را براي‌ شما خوب‌ جلوه‌ داده‌است‌.من‌ صبر جميل‌ مي‌كنم‌ و از خدا دباره‌ آنچه‌ مي‌گوئيد كمك‌ مي‌خواهم‌.»

 



برچسب‌ها: ادامه مطلب

داستان پیامبران(4)

4- حضرت‌ هود(ع‌)

وقتي‌ هود چهل‌ ساله‌ شد از طرف‌ خداوند به‌ عنوان‌ پيامبر مأمور شد قومش‌ را به‌توحيد و پرستش‌ خداي‌ يكتا دعوت‌ كند.
قوم‌ هود سيزده‌ قبيله‌ بودند كه‌ نسبشان‌ به‌ عاد از نوادگان‌ نوح‌ بوده‌ مي‌رسيد.آنان‌مردمي‌ ثروتمند و قوي‌ هيكل‌ و طويل‌ العمر بودند.سرزمين‌ آنان‌ «احقاف‌»بين‌ يمن‌وعربستان‌ قرار داشت‌ كه‌ از نظر پرآبي‌ وحاصلخيزي‌ در بين‌ سرزمينهاي‌ مجاور نظيرنداشت‌.قدرت‌ بدني‌ آنان‌ بحدي‌ بود كه‌ مي‌نويسند قطعه‌هاي‌ بزرگ‌ سنگ‌ را از كوه‌مي‌كندند و بصورت‌ پايه‌ در زمين‌ قرار داده‌ وبر روي‌ آنها خانه‌ هايشان‌ را بنامي‌نمودند.بلندي‌ قامتشان‌ را به‌ نخل‌ خرما تشبيه‌ نموده‌ و عمرهاي‌ معمولي‌ آنان‌ رابين‌ چهارصدسال‌ وپانصدسال‌ نوشته‌اند.
اما اين‌ قدرت‌ وعمر طولاني‌ وثروت‌ با عث‌ غفلتشان‌ شد وبه‌ ظلم‌ وطغيان‌ وبت‌پرستي‌ كشيده‌ شدند.هود آنان‌ را به‌ توحيد و تقوا دعوت‌ نمود ولي‌ عده‌ كمي‌ قبول‌نمودند وبقيه‌ در كفر خود اصرار نموده‌ تا عاقبت‌ دچار عذاب‌ شدند.خداوند بادي‌براي‌ آنها فرستاد كه‌ به‌ قدري‌ شديد بود كه‌ آن‌ مردم‌ قوي‌ هيكل‌ و بلند قامت‌ را از جابر مي‌كند و چون‌ نخل‌ خرمائي‌ كه‌ از بُن‌ كنده‌ باشند به‌ اين‌ سو وآن‌ سو پرتاپ‌ مي‌كردو بر زمين‌ مي‌افكند و هرچه‌ سر راهش‌ بود همه‌ را هلاك‌ و نابود نمود.
هود بعد از عذاب‌ قومش‌ در حضرموت‌ زندگي‌ مي‌كرد تا اينكه‌ در سن‌ هشتصدوهفت‌ سالگي‌ از دنيا رفت‌ ودر همانجا مدفون‌ شد.
وطبق‌ قولي‌ در قبرستان‌ وادي‌ السلام‌ نجف‌ دفن‌ است‌.

 

 



برچسب‌ها: ادامه مطلب

داستان پیامبران(3)

- حضرت‌ لوط‌(ع‌)

لوط‌ كه‌ پسر خاله‌ ساره‌ همسر ابراهيم‌ و برادرزاده‌ ابراهيم‌ بوده‌ به‌ ابراهيم‌ ايمان‌آورد وبهمراه‌ وي‌ به‌ فلسطين‌ مهاجرت‌ نمود.
مردم‌ قوم‌ لوط‌ درشهر سدوم‌ در فلسطين‌ ساكن‌ بودند.

بقیه داستان در ادامه مطلب:



برچسب‌ها: ادامه مطلب

داستان پیامبران(2)

حضرت‌ ابراهيم‌(ع‌)

آن‌ حضرت‌ در زمان‌ نمرود كه‌ در عجم‌ به‌ كيكاوس‌ معروف‌ بود،زندگي‌مي‌كرد.نمرود مردي‌ باقوت‌ وحشمت‌ بود.سپاه‌ بسيار داشت‌ ودر سرزمين‌ بابل‌ آن‌زمان‌ وكوفة‌ زمان‌ ما حكومت‌ مي‌كرد.چهارصد صندلي‌ طلا داشت‌ كه‌ برروي‌ هريك‌جادوگري‌ نشسته‌ وجادو مي‌نمود.او يكشب‌ در خواب‌ ديد كه‌ ستاره‌اي‌ در افق‌پديدار شد ونورش‌ بر نورخورشيد غلبه‌ نمود.نمرود وحشت‌ زده‌ از خواب‌ بيدار شدو جادوگران‌ را احضار نموده‌ وتعبير خواب‌ خود را از آنان‌ جويا شد.گفتند طفلي‌دراين‌ سال‌ متولد مي‌شود كه‌ سلطنت‌ تو بدست‌ او نابود مي‌شود.وهنوز آن‌ طفل‌ ازصلب‌ پدر به‌ رحم‌ مادر منتقل‌ نشده‌ است‌.نمرود دستور داد كه‌ بين‌ زنان‌ ومردان‌جدايي‌ اندازند و كودكي‌ كه‌ در آن‌ سال‌ متولد ميشود،اگر پسر است‌،بكشند.واگردختر است‌،باقي‌ بگذارند.تارخ‌ كه‌ يكي‌ از مقربّان‌ نمرود بود شبي‌ پنهاني‌ نزدهمسرش‌ رفت‌ ونطفه‌ ابراهيم‌ بسته‌ شد.هنگام‌ تولد كودك‌،مادر ابراهيم‌ (ع‌) به‌ داخل‌غاري‌ رفت‌ وابراهيم‌ (ع‌) در آنجا متولد شد.مادر،كودكش‌ را درغار گذاشت‌ وبه‌ شهرمراجعت‌ نمود.او همه‌ روزه‌ به‌ غار مي‌رفت‌ وبه‌ فرزندش‌ شير مي‌داد وبرمي‌گشت‌.رشد يك‌ روز آن‌ حضرت‌ مطابق‌ يكماه‌ كودكان‌ ديگر بود.پانزده‌ سال‌ گذشت‌ودراين‌ مدت‌ ابراهيم‌ (ع‌) جواني‌ قوي‌ شده‌ بود.روزي‌ با مادرش‌ به‌ طرف‌ شهرحركت‌ كردند .در راه‌ به‌ گله‌ شتري‌ رسيدند.ابراهيم‌ (ع‌)از مادر پرسيد:خالق‌ اينهاكيست‌؟گفت‌ آنكه‌ آنهارا خلق‌ كرد و رزق‌ مي‌دهد وبزرگ‌ مي‌نمايد.ابراهيم‌ (ع‌) درشهر با گروههاي‌ بت‌ پرست‌ وارد بحث‌ مي‌شد وآنها را محكوم‌ مي‌نمود.واقرار به‌خداي‌ ناديده‌ كرد.به‌ مصداق‌ آية‌ شريفة‌ «فلما جن‌ّ عليه‌ الليل‌ راي‌كوكباً...»چون‌ مذاهب‌ آنهاراباطل‌ ديد وباطل‌ نمود،فرمود:انّي‌ وجهّت‌وجهي‌...»بعد ابراهيم‌ (ع‌) را به‌ دربار نمرود بردند.نمرود مرد زشترويي‌ بود ولي‌ دراطرافش‌ غلامان‌ وكنيزان‌ زيبا بودند.ابراهيم‌ (ع‌) از عمويش‌ آذر پرسيد:اينها چه‌كسي‌ هستند؟آذر گفت‌ اينها غلامان‌ وكنيزان‌ وبندگان‌ نمرودند! ابراهيم‌ (ع‌) تبسمي‌كردوگفت‌ چگونه‌ است‌ كه‌ بندگان‌ و كنيزان‌ و غلامان‌ از خدايشان‌ زيباترند؟آذر گفت‌از اين‌ حرفها نزن‌ كه‌ تورا مي‌كشند.آمده‌ است‌ كه‌ آذر بت‌ مي‌ساخت‌ وبه‌ ابراهيم‌ (ع‌)مي‌داد تا بفروشدوابراهيم‌ (ع‌) هم‌ طناب‌ به‌ پاي‌ بتها مي‌بست‌ ومي‌ گفت‌:بياييدخدايي‌ را بخريد كه‌ نمي‌خورد و نمي‌بيند و نمي‌آشامد و نه‌ نفعي‌ مي‌رساند ونه‌ضرري‌!با اين‌ تعريف‌ ابراهيم‌ (ع‌) كسي‌ بتها را نمي‌خريد.وبتها را به‌ نزد آذر برمي‌گرداند.



برچسب‌ها: ادامه مطلب

داستان های پیامبران

هر روز یک داستان جدید در وبلاگم میزارم. بخونید خیلی جالبه

1- حضرت‌ نوح‌ (ع‌)

نام‌ اصلي‌ نوح‌،عبدالغفار يا عبدالملك‌ يا عبدالاعلي‌' است‌ و علت‌ اينكه‌ او رانوح‌ خواندند كثرت‌ نوحه‌ و گرية‌ آنحضرت‌ بوده‌ است‌.
«نوح‌ پيامبر تا وقتي‌ كه‌ 460 سال‌ از عمرش‌ گذشته‌ بود،پيوسته‌ در كوهها زندگي‌مي‌كرد وبعبادت‌ حقتعالي‌ روزگار خود را بسر مي‌برد و زن‌ وفرزندي‌ نداشت‌ ولباس‌پشمين‌ ميپوشيد و از سبزيهاي‌ زمين‌ غذاي‌ خود را تأمين‌ مي‌كرد تا اينكه‌ پس‌ ازگذشتن‌ مدت‌ مزبور جبرئيل‌ بنزد وي‌ آمده‌ گفت‌:چرا از مردم‌ كناره‌گيري‌كرده‌اي‌؟گفت‌:براي‌ آنكه‌ قوم‌ من‌ خدا را نمي‌شناسند از اينرو من‌ از ايشان‌ كناره‌گيري‌اختيار كرده‌ام‌.جبرئيل‌ گفت‌:با آنان‌ مبارزه‌ كن‌!نوح‌ گفت‌:قدرت‌ ندارم‌.و اگر عقيده‌ مرابفهمند مرا مي‌كُشند.
جبرئيل‌ گفت‌:اگر نيروي‌ اين‌ كار بتو داده‌ شود با آنها مبارزه‌ مي‌كني‌؟
نوح‌ گفت‌:چه‌ بهتر از اين‌،و اين‌ كمال‌ آرزوي‌ من‌ است‌.در اين‌ موقع‌ نوح‌ پرسيد:توكيستي‌؟
جبرئيل‌ فرشتگان‌ را صدا زد و چون‌ فرشتگان‌ بدورش‌ جمع‌ شدند،نوح‌ ترسيدولي‌ جبرئيل‌ خود را به‌ وي‌ معرفي‌ كرد و سلام‌ خداي‌ رحمان‌ را بوي‌ ابلاغ‌ كرد وبشارت‌ نبوت‌ را بدو داد و به‌ او دستور داد با عمورة‌- دختر ضمران‌ بن‌ اخنوخ‌ - كه‌نخستين‌ كسي‌ بود كه‌ بعدا به‌ نوح‌ ايمان‌ آورد- ازدواج‌ كند.
نوح‌ در حالي‌ كه‌ روز عيد بود و عصايي‌ در دست‌ داشت‌ كه‌ از ضمير مردم‌ خبرمي‌داد،نزد مردم‌ آمد .در آن‌ روز سركرده‌هاي‌ قوم‌ نوح‌ هفتاد نفر بودند كه‌ نزد بتهارفته‌ بودند.نوح‌ صدا را به‌ لااله‌ الاّالله بلند كرد و نبوت‌ خويش‌ و پيامبران‌ قبل‌ از خودوبعد از خود را به‌ مردم‌ اطلاع‌ داد.در اين‌ موقع‌ بتها را لرزه‌ فرا گرفت‌ و آتشهائي‌ را كه‌روشن‌ كرده‌ بودند خاموش‌ شد و مردم‌ دچار وحشت‌ شدند.
بزرگان‌ و سركرده‌ هاپرسيدند:اين‌ مرد كيست‌؟
نوح‌ گفت‌:من‌ بندة‌ خدا هستم‌ كه‌ خداوند مرا به‌ عنوان‌ پيامبر بنزد شما فرستاده‌است‌ و من‌ شما را از عذاب‌ الهي‌ بيم‌ مي‌دهم‌.
عمورة‌ وقتي‌ سخن‌ نوح‌ را شنيد به‌ او ايمان‌ آورد.پدرش‌ وقتي‌ متوجه‌ شد به‌عمورة‌ گفت‌:باين‌ زودي‌ سخن‌ نوح‌ در تو اثر كرد؟من‌ مي‌ترسم‌ كه‌ پادشاه‌ متوجه‌ايمان‌ تو شود وتو را بكشد.
ولي‌ عمورة‌ به‌ سخن‌ پدر توجهي‌ نكرد و دست‌ از ايمان‌ خود بر نداشت‌.پس‌ ازآن‌ هرچه‌ او را تهديد كرده‌ وزنداني‌ نمودند از ايمان‌ بخداي‌ نوح‌ دست‌ نكشيد تابالاخره‌ نوح‌ با وي‌ ازدواج‌ كرد و سام‌ بن‌ نوح‌ از وي‌ بدنيا آمد.
علامه‌ مجلسي‌ طبق‌ روايات‌ اهل‌ بيت‌(ع‌) عمر نوح‌ را 2500 سال‌ ذكر كرده‌ كه‌850 سال‌ قبل‌ از پيامبري‌ و 1150 سال‌ بعد از پيامبري‌ وقبل‌ از طوفان‌ و500 سال‌بعد از طوفان‌ زندگي‌ نمود.قبر نوح‌ در نجف‌ است‌.

 



برچسب‌ها: ادامه مطلب

ایه الکرسی و فواید خواندن آن

 

متن کامل آیه الکرسی با ترجمه


اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ*
لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ * اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ*

خداى یکتا که جز او کسی شایسته ستایش نیست / او همیشه زندهء پا برجای است /(پس) هیچ گاه خواب سبک و سنگین او را فرا نمی گیرد /آنچه در آسمان ها و آنچه در زمین است در سیطره مالکیّت و فرمانروایى اوست /مگر می شود کسی شفاعت کند(مردم را) بدون اجازهء او / به پیدا و پنهان ایشان آگاه است / وایشان ذرّه ای از دانش او را احاطه ندارند / مگر به آنچه او بخواهد / دامنه تخت (سلطنت) او آسمانها و زمین است/ نگهداری اینها برایش کاری نیست / و او بلند مرتبه ترین و بزرگ مطلق است .
در دین اجباری نیست،فرق میان پیشرفت و سقوط بیان شده است/ پس آن کس که طغیانگر بودامّا به خدا ایمان آورد به بهترین دستاویز نجات (از پرتگاه) رسیده است که پاره شدنی نیست /و خدا شنوا و دانا است./ خدا پشتیبان افراد باایمان است آنها را از تاریکیها بیرون می ‌آورد و به طرف نور میبرد/ به همان صورت به کسانی که طغیان کردند کمک میکند چنان که که آنها را از نور بیرون آورده به درون تاریکیها میبرد/.آنهایند اهل آتش جهنّم و همیشه در آن خواهند بود

فواید آن در ادامه مطلب:

 



برچسب‌ها: ادامه مطلب

نماز در آیات و روایات

 

احادیث نماز (ویژه) احادیث نماز

     معراج مؤمن

پیامبر (ص ) :

الصلوة ، معراج المؤمن

نماز، معراج مؤمن است .

( كشف الاسرار، ج 2، ص .676 سرالصلوة ، ص 7، اعتقادات مجلسی ، ص 29 )

 



برچسب‌ها: ادامه مطلب
صفحه قبل 1 ... 229 230 231 232 233 ... 238 صفحه بعد
درباره وب

درباره وب


    به وبلاگ من خوش آمدید. در این وبلاگ با واقیعت دین اسلام اشنا میشوید.نظر یادتون نره.
    پيوندهای روزانه

    پيوندهای روزانه

    برچسب‌ها

    برچسب‌ها

    امکانات وب

    امکانات وب

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 32
    بازدید دیروز : 274
    بازدید هفته : 474
    بازدید ماه : 3220
    بازدید کل : 151099
    تعداد مطالب : 1899
    تعداد نظرات : 72
    تعداد آنلاین : 1


    <-PollName->

    <-PollItems->



      کلیه ی حقوق مادی و معنوی سایت مربوط به خبری-آموزشی بوده و کپی برداری از آن با ذکر منبع بلامانع می باشد.
      قالب طراحی شده توسط: یاس98 و سئو و ترجمه شده توسط: یاس98

      33042

      داستان پیامبران(6)

      10- حضرت‌ عيسي‌(ع‌)

      عيسي‌ از پيامبراني‌ است‌ كه‌ نامش‌ در قرآن‌ كريم‌ بسيار برده‌ شده‌ و در بيشتر آياتي‌كه‌ ذكري‌ از او شده‌ نامش‌ با فضيلت‌ و عظمت‌ توأم‌ گشته‌ و بعنوان‌ «عبدالله» و كلمة‌خدا و روح‌ خدا و تأييدشده‌ به‌ روح‌ القدس‌ و ساير افتخارات‌ مفتخر گشته‌ است‌.
      مادرش‌ مريم‌ دختر عمران‌ يكي‌ از زنان‌ برتر عالم‌ است‌ كه‌ سوره‌اي‌ در قرآن‌ بنام‌او وجود دارد وخداوند از او مدح‌ نموده‌ است‌.
      حضرت‌ عيسي‌ در بيت‌ اللحم‌ متولد شد و در سي‌ سالگي‌ نبوت‌ خود را ظاهركرد .با اينكه‌ او براي‌ تأييد تورات‌ مبعوث‌ شده‌ بود ولي‌ يهود با او مخالفت‌ مي‌كردندتا اينكه‌ توطئه‌ دستگيري‌ او را طرح‌ نمودند ولي‌ خداوند عيسي‌ را به‌ آسمان‌ بالا بردودرعوض‌ يكنفر ديگري‌ كه‌ شبيه‌ عيسي‌ بود دستگير كرده‌ وبه‌ صليب‌ آويختند.
      حضرت‌ عيسي‌ در زمان‌ ظهور امام‌ عصر به‌ زمين‌ فرود آمده‌ واز ياران‌ امام‌ عصرخواهد شد.
      به‌ سخنان‌ او با حواريون‌ توجه‌ فرمائيد:
      «وقتي‌ مريم‌ با عيسي‌ در بغل‌ نزد مردم‌ آمد.مردم‌ گفتند اي‌ خواهر هارون‌!نه‌پدر تو مرد بدي‌ بود و نه‌ مادرت‌ بدكاره‌!پس‌ مريم‌ به‌ كودكش‌ اشاره‌ كرد!مردم‌گفتند:چگونه‌ با كودكي‌ كه‌ در گهواره‌ است‌ سخن‌ بگوئيم‌؟ناگاه‌ عيسي‌ گفت‌:من‌ بندة‌خدا هستم‌.خدا به‌ من‌ كتاب‌ داده‌ و مرا پيامبر قرار داده‌ است‌ و مرا هركجا باشم‌ بابركت‌ كرده‌ و سفارش‌ به‌ نماز وزكات‌ تا زنده‌ هستم‌ كرده‌ است‌.وسفارش‌ به‌ نيكي‌ به‌مادرم‌ كرده‌ و مرا ستمكار بدبخت‌ قرار نداده‌ است‌.وسلام‌ بر من‌ روزي‌ كه‌ به‌ دنياآمدم‌ و روزي‌ كه‌ مي‌ميرم‌ و روزي‌ كه‌ محشور مي‌شوم‌
      «عيسي‌ از مردم‌ پرسيد چه‌ كسي‌ مرا در راه‌ خدا ياري‌مي‌كند؟حواريون‌ گفتندكه‌ ما ياوران‌ خدائيم‌ وبه‌ خدا ايمان‌ داريم‌»

      سه‌ نماينده‌ حضرت‌ عيسي‌(ع‌)

      در حالات‌ حضرت‌ عيسي‌(ع‌)مي‌نويسند،كه‌ او دونفر را براي‌ تبليغ‌ به‌ شهرانطاكيه‌ فرستاد تا حاكم‌ ومردم‌ آن‌ شهر را به‌ خداشناسي‌ دعوت‌ كنندوبت‌ پرستي‌ راكنار بگذارند.وقتي‌ آن‌ دو نفر نزد حاكم‌ شهر رفتند وهدف‌ خود را بيان‌نمودند،سلطان‌ ناراحت‌ شد ودستور داد تا آنها را در بتخانه‌ زنداني‌ كنند.حضرت‌عيسي‌(ع‌)بعد از اين‌ حادثه‌،وصي‌ خود شمعون‌ بن‌ صفا را به‌ انطاكيه‌فرستاد.شمعون‌ نزد سلطان‌ رفت‌.حاكم‌ از او پرسيد كيستي‌؟گفت‌ من‌ مردي‌خيرخواه‌ هستم‌ كه‌ شنيده‌ام‌ شما مردي‌ خيرخواه‌ هستيد!آمده‌ام‌ تا همدين‌ شمابشوم‌.حاكم‌ اورا پذيرفت‌ وشمعون‌ با حاكم‌ دوست‌ شد تا اينكه‌ روزي‌ شمعون‌ باحاكم‌ وجمعي‌ از وزراءبه‌ بتخانه‌ رفتند.همه‌ به‌ سجده‌ افتادند.شمعون‌ هم‌ به‌ سجده‌افتاد.آن‌ دو نفر زنداني‌ خواستند خود را به‌ شمعون‌ معرفي‌ كنند ولي‌ شمعون‌ آنها رامتوجه‌ كرد تا در فرصت‌ مناسب‌ آنها را آزاد نمايد.شمعون‌ از حاكم‌ پرسيد،اينهاخادم‌ بتخانه‌ هستند؟حاكم‌ گفت‌ خير اينها آمده‌ بودند تا مارا خداشناس‌ كنند.منهم‌آنها را زنداني‌ كردم‌.شمعون‌ گفت‌ مگر غير از خداي‌ شما،خداي‌ ديگري‌ هم‌هست‌؟گفت‌ نمي‌دانم‌ ولي‌ اينها مي‌گويند هست‌.شمعون‌ گفت‌ خوب‌ است‌ از اينهادليل‌ براي‌ ادعايشان‌ بخواهيم‌.حاكم‌ قبول‌ كرد وشمعون‌ از آنها پرسيد خداي‌ شماچكار مي‌كند؟گفتند خداي‌ ما كور را شفا مي‌دهد.شمعون‌ گفت‌ بتهاي‌ ماهم‌ شفامي‌دهند.حاكم‌ درگوش‌ شمعون‌ گفت‌ گمان‌ نمي‌كنم‌ بتهاي‌ ما شفا بدهند.شمعون‌گفت‌ شما كارت‌ نباشد اين‌ مطلب‌ را بمن‌ واگذاريد.سپس‌ بدستور شمعون‌ كور را به‌بتخانه‌ آوردند.شمعون‌ به‌ سجده‌ رفت‌ ودر سجده‌ در دل‌ گفت‌:خدايا!مقصود من‌توئي‌ كه‌ احد هستي‌ .خدايا اين‌ كور را شفابده‌!ناگاه‌ كور بينا شد.سلطلت‌ از كرامت‌شمعون‌ خوشحال‌ شدزيرا مي‌دانست‌ بتها نمي‌توانند شفا بدهند.شمعون‌ از آنهاپرسيد خداي‌ شما ديگر چه‌ مي‌كند؟گفتند مرده‌ را زنده‌ مي‌نمايد.شمعون‌ گفت‌ خداما هم‌ مرده‌ را زنده‌ مي‌كند.سلطان‌ گفت‌ آبروي‌ ما مي‌رود.شمعون‌ گفت‌ بياييد سرقبر پسر سلطان‌ برويم‌ اگر خداي‌ شما اورا زنده‌ كرد ما به‌ خداي‌ شما ايمان‌مي‌آوريم‌.همگي‌ سر قبر پسر سلطان‌ رفتند وآندونفر مبلغ‌ دعا كردند.ناگاه‌ پسرسلطان‌ زنده‌ شد.در اين‌ موقع‌ بود كه‌ طبق‌ شرط‌ ،سلطان‌ ووزرا وهمگي‌ ايمان‌آوردند.ومردم‌ شهر هم‌ همگي‌ ايمان‌ آوردند.

       



      برچسب‌ها:

      داستان پیامبران(5)

      6- حضرت‌ يعقوب‌ (ع‌)و حضرت‌ يوسف‌(ع‌)

      لقب‌ يعقوب‌ اسرائيل‌ بوده‌ كه‌ «اسرا»يعني‌ عبد وبنده‌ و«ئيل‌» يعني‌ خدا.او درسرزمين‌ كنعان‌ كه‌ نزديك‌ مصر است‌ زندگي‌ مي‌كرد ودوازده‌ پسر داشت‌ كه‌ بنيامين‌ويوسف‌ از يك‌ زن‌ بنام‌ راحيل‌ وبقيه‌ از همسر ديگر يعقوب‌ بودند.شبي‌ يوسف‌خوابي‌ ديد كه‌ باعث‌ حوادث‌ بسيار مهمي‌ در خانواده‌ يعقوب‌ گرديد كه‌ در ضمن‌آيات‌ زير به‌ آنها اشاره‌ مي‌شود.يعقوب‌ در 140سالگي‌ رحلت‌ كرد وبدنش‌ را در كناربدن‌ ابراهيم‌ در خليل‌ الرحمن‌ دفن‌ نمودند.
      يوسف‌ پيامبر بر اثر حسادت‌ برادران‌ دچار سختيهايي‌ شد وبر اثر وسوسه‌شهواني‌ زنان‌ دچار زندان‌ شد ولي‌ بر اثر تقواي‌ الهي‌ عاقبت‌ به‌ حكمت‌ وپادشاهي‌رسيد.
      گفته‌ شده‌ كه‌ روزي‌ يوسف‌،زليخا را كه‌ پير شده‌ بود ديد و از او علت‌ اذيتهايش‌ راپرسيد.زليخا علت‌ را زيبائي‌ يوسف‌ بيان‌ كرد.يوسف‌ گفت‌ اگر پيامبر اسلام‌ رامي‌ديدي‌ چه‌ مي‌كردي‌؟ناگاه‌ محبت‌ پيامبراسلام‌ در دل‌ زليخا افتاد وبه‌ اين‌ خاطرخدا او را جوان‌ كرد ويوسف‌ او را به‌ همسري‌ خود درآورد.عمر يوسف‌ 120سال‌ذكر شده‌ و جنازه‌ او تا زمان‌ موسي‌(ع‌)در مصر بود سپس‌ موسي‌ او را در فلسطين‌(خليل‌ الرحمن‌)دفن‌ نمود.
      به‌ آيات‌ قرآن‌ در باره‌ اين‌ زيباترين‌ قصه‌ دقت‌ نمائيد:
      «يوسف‌ به‌ پدرش‌ گفت‌:من‌ در خواب‌ ديدم‌ كه‌ يازده‌ ستاره‌ وخورشيد و ماه‌برايم‌ سجده‌ كردند.
      يعقوب‌ به‌ او گفت‌:پسرم‌!اين‌ خواب‌ را براي‌ برادرانت‌ تعريف‌ نكن‌ كه‌مي‌ترسم‌ مكري‌ بر عليه‌ تو بكنند .حقيقتا شيطان‌ دشمن‌ آشكار انسان‌ است‌!خدا تورا برخواهدگزيد وبتو علم‌ تعبير خواب‌ مي‌آآموزد و نعمتش‌ را بر تو و آل‌ يعقوب‌تمام‌ مي‌كند همانطور كه‌ نعمتش‌ را بر اجدادت‌ ابراهيم‌ واسحاق‌ كامل‌ نمود.خدايت‌دانان‌ وحكيم‌ است‌.»
      «پسران‌ يعقوب‌ به‌ او گفتند:اي‌ پدر!چرا ما را در مورد يوسف‌ امين‌ نمي‌داني‌در حالي‌ كه‌ ما خيرخواه‌ او هستيم‌؟او را با ما به‌ صحرا بفرست‌ تا بگردد وبازي‌ كند وما مواظب‌ او هستيم‌!
      يعقوب‌ جوابداد:اگر او را با خود ببريد من‌ غمگين‌ مي‌شوم‌ ومي‌ ترسم‌ شما ازاو غافل‌ شده‌ و گرگ‌ او را بخورد!
      آنها گفتند: با وجود ما نيرومندان‌ اگر گرگ‌ او را بخورد ما زيانكاريم‌!
      (يعقوب‌ به‌ آنها اجازه‌ داد)و آنها يوسف‌ را بردند ودر چاه‌ انداختند!سپس‌شب‌ گريه‌ كنان‌ آمدند وپيراهن‌ خوني‌ نشان‌ يعقوب‌ دادند وگفتند كه‌ اي‌ پدر!ما به‌مسابقه‌ دو رفتيم‌ ويوسف‌ را نزد كالاها گذاشتيم‌ كه‌ گرگ‌ او را خورد و تو حرف‌ ما راقبول‌ نمي‌كني‌ حتي‌ اگر راست‌ بگوئيم‌!
      يعقوب‌ گفت‌:اين‌ چنين‌ نيست‌ ونفستان‌ اين‌ كار را براي‌ شما خوب‌ جلوه‌ داده‌است‌.من‌ صبر جميل‌ مي‌كنم‌ و از خدا دباره‌ آنچه‌ مي‌گوئيد كمك‌ مي‌خواهم‌.»

       



      برچسب‌ها: ادامه مطلب

      داستان پیامبران(4)

      4- حضرت‌ هود(ع‌)

      وقتي‌ هود چهل‌ ساله‌ شد از طرف‌ خداوند به‌ عنوان‌ پيامبر مأمور شد قومش‌ را به‌توحيد و پرستش‌ خداي‌ يكتا دعوت‌ كند.
      قوم‌ هود سيزده‌ قبيله‌ بودند كه‌ نسبشان‌ به‌ عاد از نوادگان‌ نوح‌ بوده‌ مي‌رسيد.آنان‌مردمي‌ ثروتمند و قوي‌ هيكل‌ و طويل‌ العمر بودند.سرزمين‌ آنان‌ «احقاف‌»بين‌ يمن‌وعربستان‌ قرار داشت‌ كه‌ از نظر پرآبي‌ وحاصلخيزي‌ در بين‌ سرزمينهاي‌ مجاور نظيرنداشت‌.قدرت‌ بدني‌ آنان‌ بحدي‌ بود كه‌ مي‌نويسند قطعه‌هاي‌ بزرگ‌ سنگ‌ را از كوه‌مي‌كندند و بصورت‌ پايه‌ در زمين‌ قرار داده‌ وبر روي‌ آنها خانه‌ هايشان‌ را بنامي‌نمودند.بلندي‌ قامتشان‌ را به‌ نخل‌ خرما تشبيه‌ نموده‌ و عمرهاي‌ معمولي‌ آنان‌ رابين‌ چهارصدسال‌ وپانصدسال‌ نوشته‌اند.
      اما اين‌ قدرت‌ وعمر طولاني‌ وثروت‌ با عث‌ غفلتشان‌ شد وبه‌ ظلم‌ وطغيان‌ وبت‌پرستي‌ كشيده‌ شدند.هود آنان‌ را به‌ توحيد و تقوا دعوت‌ نمود ولي‌ عده‌ كمي‌ قبول‌نمودند وبقيه‌ در كفر خود اصرار نموده‌ تا عاقبت‌ دچار عذاب‌ شدند.خداوند بادي‌براي‌ آنها فرستاد كه‌ به‌ قدري‌ شديد بود كه‌ آن‌ مردم‌ قوي‌ هيكل‌ و بلند قامت‌ را از جابر مي‌كند و چون‌ نخل‌ خرمائي‌ كه‌ از بُن‌ كنده‌ باشند به‌ اين‌ سو وآن‌ سو پرتاپ‌ مي‌كردو بر زمين‌ مي‌افكند و هرچه‌ سر راهش‌ بود همه‌ را هلاك‌ و نابود نمود.
      هود بعد از عذاب‌ قومش‌ در حضرموت‌ زندگي‌ مي‌كرد تا اينكه‌ در سن‌ هشتصدوهفت‌ سالگي‌ از دنيا رفت‌ ودر همانجا مدفون‌ شد.
      وطبق‌ قولي‌ در قبرستان‌ وادي‌ السلام‌ نجف‌ دفن‌ است‌.

       

       



      برچسب‌ها: ادامه مطلب

      داستان پیامبران(3)

      - حضرت‌ لوط‌(ع‌)

      لوط‌ كه‌ پسر خاله‌ ساره‌ همسر ابراهيم‌ و برادرزاده‌ ابراهيم‌ بوده‌ به‌ ابراهيم‌ ايمان‌آورد وبهمراه‌ وي‌ به‌ فلسطين‌ مهاجرت‌ نمود.
      مردم‌ قوم‌ لوط‌ درشهر سدوم‌ در فلسطين‌ ساكن‌ بودند.

      بقیه داستان در ادامه مطلب:



      برچسب‌ها: ادامه مطلب

      داستان پیامبران(2)

      حضرت‌ ابراهيم‌(ع‌)

      آن‌ حضرت‌ در زمان‌ نمرود كه‌ در عجم‌ به‌ كيكاوس‌ معروف‌ بود،زندگي‌مي‌كرد.نمرود مردي‌ باقوت‌ وحشمت‌ بود.سپاه‌ بسيار داشت‌ ودر سرزمين‌ بابل‌ آن‌زمان‌ وكوفة‌ زمان‌ ما حكومت‌ مي‌كرد.چهارصد صندلي‌ طلا داشت‌ كه‌ برروي‌ هريك‌جادوگري‌ نشسته‌ وجادو مي‌نمود.او يكشب‌ در خواب‌ ديد كه‌ ستاره‌اي‌ در افق‌پديدار شد ونورش‌ بر نورخورشيد غلبه‌ نمود.نمرود وحشت‌ زده‌ از خواب‌ بيدار شدو جادوگران‌ را احضار نموده‌ وتعبير خواب‌ خود را از آنان‌ جويا شد.گفتند طفلي‌دراين‌ سال‌ متولد مي‌شود كه‌ سلطنت‌ تو بدست‌ او نابود مي‌شود.وهنوز آن‌ طفل‌ ازصلب‌ پدر به‌ رحم‌ مادر منتقل‌ نشده‌ است‌.نمرود دستور داد كه‌ بين‌ زنان‌ ومردان‌جدايي‌ اندازند و كودكي‌ كه‌ در آن‌ سال‌ متولد ميشود،اگر پسر است‌،بكشند.واگردختر است‌،باقي‌ بگذارند.تارخ‌ كه‌ يكي‌ از مقربّان‌ نمرود بود شبي‌ پنهاني‌ نزدهمسرش‌ رفت‌ ونطفه‌ ابراهيم‌ بسته‌ شد.هنگام‌ تولد كودك‌،مادر ابراهيم‌ (ع‌) به‌ داخل‌غاري‌ رفت‌ وابراهيم‌ (ع‌) در آنجا متولد شد.مادر،كودكش‌ را درغار گذاشت‌ وبه‌ شهرمراجعت‌ نمود.او همه‌ روزه‌ به‌ غار مي‌رفت‌ وبه‌ فرزندش‌ شير مي‌داد وبرمي‌گشت‌.رشد يك‌ روز آن‌ حضرت‌ مطابق‌ يكماه‌ كودكان‌ ديگر بود.پانزده‌ سال‌ گذشت‌ودراين‌ مدت‌ ابراهيم‌ (ع‌) جواني‌ قوي‌ شده‌ بود.روزي‌ با مادرش‌ به‌ طرف‌ شهرحركت‌ كردند .در راه‌ به‌ گله‌ شتري‌ رسيدند.ابراهيم‌ (ع‌)از مادر پرسيد:خالق‌ اينهاكيست‌؟گفت‌ آنكه‌ آنهارا خلق‌ كرد و رزق‌ مي‌دهد وبزرگ‌ مي‌نمايد.ابراهيم‌ (ع‌) درشهر با گروههاي‌ بت‌ پرست‌ وارد بحث‌ مي‌شد وآنها را محكوم‌ مي‌نمود.واقرار به‌خداي‌ ناديده‌ كرد.به‌ مصداق‌ آية‌ شريفة‌ «فلما جن‌ّ عليه‌ الليل‌ راي‌كوكباً...»چون‌ مذاهب‌ آنهاراباطل‌ ديد وباطل‌ نمود،فرمود:انّي‌ وجهّت‌وجهي‌...»بعد ابراهيم‌ (ع‌) را به‌ دربار نمرود بردند.نمرود مرد زشترويي‌ بود ولي‌ دراطرافش‌ غلامان‌ وكنيزان‌ زيبا بودند.ابراهيم‌ (ع‌) از عمويش‌ آذر پرسيد:اينها چه‌كسي‌ هستند؟آذر گفت‌ اينها غلامان‌ وكنيزان‌ وبندگان‌ نمرودند! ابراهيم‌ (ع‌) تبسمي‌كردوگفت‌ چگونه‌ است‌ كه‌ بندگان‌ و كنيزان‌ و غلامان‌ از خدايشان‌ زيباترند؟آذر گفت‌از اين‌ حرفها نزن‌ كه‌ تورا مي‌كشند.آمده‌ است‌ كه‌ آذر بت‌ مي‌ساخت‌ وبه‌ ابراهيم‌ (ع‌)مي‌داد تا بفروشدوابراهيم‌ (ع‌) هم‌ طناب‌ به‌ پاي‌ بتها مي‌بست‌ ومي‌ گفت‌:بياييدخدايي‌ را بخريد كه‌ نمي‌خورد و نمي‌بيند و نمي‌آشامد و نه‌ نفعي‌ مي‌رساند ونه‌ضرري‌!با اين‌ تعريف‌ ابراهيم‌ (ع‌) كسي‌ بتها را نمي‌خريد.وبتها را به‌ نزد آذر برمي‌گرداند.



      برچسب‌ها: ادامه مطلب

      داستان های پیامبران

      هر روز یک داستان جدید در وبلاگم میزارم. بخونید خیلی جالبه

      1- حضرت‌ نوح‌ (ع‌)

      نام‌ اصلي‌ نوح‌،عبدالغفار يا عبدالملك‌ يا عبدالاعلي‌' است‌ و علت‌ اينكه‌ او رانوح‌ خواندند كثرت‌ نوحه‌ و گرية‌ آنحضرت‌ بوده‌ است‌.
      «نوح‌ پيامبر تا وقتي‌ كه‌ 460 سال‌ از عمرش‌ گذشته‌ بود،پيوسته‌ در كوهها زندگي‌مي‌كرد وبعبادت‌ حقتعالي‌ روزگار خود را بسر مي‌برد و زن‌ وفرزندي‌ نداشت‌ ولباس‌پشمين‌ ميپوشيد و از سبزيهاي‌ زمين‌ غذاي‌ خود را تأمين‌ مي‌كرد تا اينكه‌ پس‌ ازگذشتن‌ مدت‌ مزبور جبرئيل‌ بنزد وي‌ آمده‌ گفت‌:چرا از مردم‌ كناره‌گيري‌كرده‌اي‌؟گفت‌:براي‌ آنكه‌ قوم‌ من‌ خدا را نمي‌شناسند از اينرو من‌ از ايشان‌ كناره‌گيري‌اختيار كرده‌ام‌.جبرئيل‌ گفت‌:با آنان‌ مبارزه‌ كن‌!نوح‌ گفت‌:قدرت‌ ندارم‌.و اگر عقيده‌ مرابفهمند مرا مي‌كُشند.
      جبرئيل‌ گفت‌:اگر نيروي‌ اين‌ كار بتو داده‌ شود با آنها مبارزه‌ مي‌كني‌؟
      نوح‌ گفت‌:چه‌ بهتر از اين‌،و اين‌ كمال‌ آرزوي‌ من‌ است‌.در اين‌ موقع‌ نوح‌ پرسيد:توكيستي‌؟
      جبرئيل‌ فرشتگان‌ را صدا زد و چون‌ فرشتگان‌ بدورش‌ جمع‌ شدند،نوح‌ ترسيدولي‌ جبرئيل‌ خود را به‌ وي‌ معرفي‌ كرد و سلام‌ خداي‌ رحمان‌ را بوي‌ ابلاغ‌ كرد وبشارت‌ نبوت‌ را بدو داد و به‌ او دستور داد با عمورة‌- دختر ضمران‌ بن‌ اخنوخ‌ - كه‌نخستين‌ كسي‌ بود كه‌ بعدا به‌ نوح‌ ايمان‌ آورد- ازدواج‌ كند.
      نوح‌ در حالي‌ كه‌ روز عيد بود و عصايي‌ در دست‌ داشت‌ كه‌ از ضمير مردم‌ خبرمي‌داد،نزد مردم‌ آمد .در آن‌ روز سركرده‌هاي‌ قوم‌ نوح‌ هفتاد نفر بودند كه‌ نزد بتهارفته‌ بودند.نوح‌ صدا را به‌ لااله‌ الاّالله بلند كرد و نبوت‌ خويش‌ و پيامبران‌ قبل‌ از خودوبعد از خود را به‌ مردم‌ اطلاع‌ داد.در اين‌ موقع‌ بتها را لرزه‌ فرا گرفت‌ و آتشهائي‌ را كه‌روشن‌ كرده‌ بودند خاموش‌ شد و مردم‌ دچار وحشت‌ شدند.
      بزرگان‌ و سركرده‌ هاپرسيدند:اين‌ مرد كيست‌؟
      نوح‌ گفت‌:من‌ بندة‌ خدا هستم‌ كه‌ خداوند مرا به‌ عنوان‌ پيامبر بنزد شما فرستاده‌است‌ و من‌ شما را از عذاب‌ الهي‌ بيم‌ مي‌دهم‌.
      عمورة‌ وقتي‌ سخن‌ نوح‌ را شنيد به‌ او ايمان‌ آورد.پدرش‌ وقتي‌ متوجه‌ شد به‌عمورة‌ گفت‌:باين‌ زودي‌ سخن‌ نوح‌ در تو اثر كرد؟من‌ مي‌ترسم‌ كه‌ پادشاه‌ متوجه‌ايمان‌ تو شود وتو را بكشد.
      ولي‌ عمورة‌ به‌ سخن‌ پدر توجهي‌ نكرد و دست‌ از ايمان‌ خود بر نداشت‌.پس‌ ازآن‌ هرچه‌ او را تهديد كرده‌ وزنداني‌ نمودند از ايمان‌ بخداي‌ نوح‌ دست‌ نكشيد تابالاخره‌ نوح‌ با وي‌ ازدواج‌ كرد و سام‌ بن‌ نوح‌ از وي‌ بدنيا آمد.
      علامه‌ مجلسي‌ طبق‌ روايات‌ اهل‌ بيت‌(ع‌) عمر نوح‌ را 2500 سال‌ ذكر كرده‌ كه‌850 سال‌ قبل‌ از پيامبري‌ و 1150 سال‌ بعد از پيامبري‌ وقبل‌ از طوفان‌ و500 سال‌بعد از طوفان‌ زندگي‌ نمود.قبر نوح‌ در نجف‌ است‌.

       



      برچسب‌ها: ادامه مطلب

      ایه الکرسی و فواید خواندن آن

       

      متن کامل آیه الکرسی با ترجمه


      اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ*
      لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ * اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ*

      خداى یکتا که جز او کسی شایسته ستایش نیست / او همیشه زندهء پا برجای است /(پس) هیچ گاه خواب سبک و سنگین او را فرا نمی گیرد /آنچه در آسمان ها و آنچه در زمین است در سیطره مالکیّت و فرمانروایى اوست /مگر می شود کسی شفاعت کند(مردم را) بدون اجازهء او / به پیدا و پنهان ایشان آگاه است / وایشان ذرّه ای از دانش او را احاطه ندارند / مگر به آنچه او بخواهد / دامنه تخت (سلطنت) او آسمانها و زمین است/ نگهداری اینها برایش کاری نیست / و او بلند مرتبه ترین و بزرگ مطلق است .
      در دین اجباری نیست،فرق میان پیشرفت و سقوط بیان شده است/ پس آن کس که طغیانگر بودامّا به خدا ایمان آورد به بهترین دستاویز نجات (از پرتگاه) رسیده است که پاره شدنی نیست /و خدا شنوا و دانا است./ خدا پشتیبان افراد باایمان است آنها را از تاریکیها بیرون می ‌آورد و به طرف نور میبرد/ به همان صورت به کسانی که طغیان کردند کمک میکند چنان که که آنها را از نور بیرون آورده به درون تاریکیها میبرد/.آنهایند اهل آتش جهنّم و همیشه در آن خواهند بود

      فواید آن در ادامه مطلب:

       



      برچسب‌ها: ادامه مطلب

      نماز در آیات و روایات

       

      احادیث نماز (ویژه) احادیث نماز

           معراج مؤمن

      پیامبر (ص ) :

      الصلوة ، معراج المؤمن

      نماز، معراج مؤمن است .

      ( كشف الاسرار، ج 2، ص .676 سرالصلوة ، ص 7، اعتقادات مجلسی ، ص 29 )

       



      برچسب‌ها: ادامه مطلب
      صفحه قبل 1 ... 229 230 231 232 233 ... 238 صفحه بعد
      درباره وب

      درباره وب


        به وبلاگ من خوش آمدید. در این وبلاگ با واقیعت دین اسلام اشنا میشوید.نظر یادتون نره.
        پيوندهای روزانه

        پيوندهای روزانه

        برچسب‌ها

        برچسب‌ها

        امکانات وب

        امکانات وب

        آمار وب سایت:  

        بازدید امروز : 32
        بازدید دیروز : 274
        بازدید هفته : 474
        بازدید ماه : 3220
        بازدید کل : 151099
        تعداد مطالب : 1899
        تعداد نظرات : 72
        تعداد آنلاین : 1


        <-PollName->

        <-PollItems->



          کلیه ی حقوق مادی و معنوی سایت مربوط به خبری-آموزشی بوده و کپی برداری از آن با ذکر منبع بلامانع می باشد.
          قالب طراحی شده توسط: یاس98 و سئو و ترجمه شده توسط: یاس98